9 AM

حرفش را ساده گفت

!!...من لایق تو نیستم

!...اما نمیدانم خواست لیاقتم را به من یادآوری کند

یا

!!...خیانت خودش را توجیه

دردناکتـــــرین قسمت یه رابطه عاشقانه اونجاست که

یه روز بدونی

تــــ ـــ ـــو

فقط گزینه ی روز مباداشیـــــ.....

 
 
+کاش ما آدم ها هم مثل گربـ ـه ها با چند لحظه بو کشیدن می فهمیدیم که
 
"هر آشـ ـغالی ارزش وقت گذاشتن نداره!!"
 
 
 
+نگو بار گران بودیم رفتیم
 
نگو نامهربان بودبم رفتیم
 
دلیل بهتری پیدا کن ای دوست
 
بگو با دیگران بودیم و رفتیم
 
 
 
+رابطه ای که مرده دیگه هر ۵ دقیقه یه بار نبضش رو نمی گیرن!!
 
 
+اشتباه من این بود که التماس کردم بمونی
 
نمی ارزیدی دیر فهمیدم!!
♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 21 / 11 / 1390به قلم: Darya

9 AM

يادته يه روز بهم گفتي : هر وقت خواستي گريه کني برو زير بارون که

نکنه نامردي اشکاتو ببينه و بهت بخنده ... گفتم : اگه بارون نبود چي ؟

گفتي : اگه چشماي قشنگ تو بباره آسمونم گريش مي گيره ... گفتم : يه

خواهش دارم . وقتي آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار . گفتي :

به چشم ... حالا امروز من دارم گريه مي کنم اما آسمون نمي باره ...

تو هم اون دور دورا ايستادي و بهم مي خندي

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 21 / 11 / 1390به قلم: Darya

9 AM

جاده ، تنها زمزمه اش رفتن نیست ...!!!

همسایگی با خورشید و ماه ،

همسفری با ابر و باد و ستاره ها ،

همسرایی با خدا و رهایی .....

این هاست که

روانه اش می کند .....

دل گوشه ای که مقرر کنی یا

گوش دل که بسپاری ،

نجوایش را به تمامی در خواهی یافت ...

در می یابی عشق به مقصد و وصل است آنچه

به سفر وامیداردش ،

میل به آزادی و نیاز به رستن ،

رسیدن ، تلاقی و رستن در انتها ..........

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 21 / 11 / 1390به قلم: Darya

کادو های ولنتاین

9 AM


                              

 

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 21 / 11 / 1390به قلم: Darya

9 AM

 

                    

 

روز ولنتاین مصادف با 25 بهمن ماه ( 14 فوریه ) است که روز عشق و محبت نامیده شده و در این روز دخترها و پسرها به همدیگر هدیه میدهند تا عشق و علاقه خود را به یکدیگر به نحوی ابرازکنند.این هدایا فقط بین جوانها رد و بدل نمی شود بلکه در سرتاسر دنیا، انسانها این هدایا را به کسانی که دوستشان دارند، اعضای فامیل و … هدیهمی دهند.

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...

ادامه مطلب

یک شنبه 21 / 11 / 1390به قلم: Darya

4 PM

هیچ چیز سخت تر از ترافیک ذهنی نیست

اینکه افکارت مدام توی ذهنت رژه بروند

دلت می خواهد یکی یکی اخراجشان کنی

تا بلکه ذهنت کمی آرام شود

بلکه  لحظه ای سکوت بر ذهنت حاکم شود

 و دقیقا بفهمی این وسط چکاره ای؟

کمی بی خیال دانشگاه و درس

بدون دغدغه ی نداشتن ها

بدون نگرانی از دست رفتن داشته ها

بدون...

بدون...

حتی بدون این نقطه چین ها

کمی آرام باشــــــــــــــــــــی

آرام ِ آرام

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

کاش

4 PM

 

کاش ...

    کاش ...

        کاش ...

کاش هیچ وقت نفس های بی رمق ما آخر زندگیمون نباشه ...

کاش یادگار هیچ عشقی یه عکس نیمه سوخته نباشه !

که هر وقت نگاهت بهش افتاد از ، آسمون هم گله کنی ...

کاش سهم هیچ کس از عشق یه بغض سنگین و هق هق شبونه نباشه ...

کاش روزی نرسه که سکوت معنی همدمی حرفای تو باشه ...

کاش آن قدر غرق رویاها نشی که فراموش کنی طعم تلخ حقیقت ، چشیدنیه ...

کاش روزی نیاد که آفتابی ترین روز عشق ، بارونی ترین شب تو باشه ...

کاش هیچ وقت کارت به جایی نرسه که تنهایی

و غربت رو به نگاه های بی محبت آدما ترجیح بدی ...

کاش خونه ی قلب آدما آنقدر کوچیک نبود تا شاید ما هم یک گوشه از یکی از اونا جا داشتیم ...

کاش هیچ زمانی نگفتن حرفی رو دلت سنگینی نکنه که اینم واسه من بزرگترین درده ...

کاش هیچ وقت غرورت عشق تو رو از من نگیره...

کاش ...

    کاش ...

        کاش ...

هر چند این دلم خیلی وقته که باور کرده که تو واسه من همه کس بودی و من حتی واسه تو هیچ کس نبودم ...

شاید اشتباه از ما بود دل رو دست هر کسی سپردیم !

و هر کدومشون با یه تلنگر اونو شکستن !

و حالا ما موندیم و یه قلب شکسته !

و یه چشم منتظر که شاید یه نفر پیدا بشه که یه جورایی به ما ربط داشته باشه

هر چند که میدونیم آخر این راه هم یه ویرونی سنگینه ...

شاید این رسم زمونست که باید همه ی خوبی ها رو باخت و با بدی ها ساخت ...

ما که تو این راه خودمون رو هم باختیم ...

ما که همه جوره با بد این روزگار ساختیم ولی انگار نه انگار این روزگار با ما سازش نداره ...

درسته که این دنیا واسه خیلی ها بهشته ولی ما انگار تا همیشه

اهل خاکستر روزای تلخ و آتشین این زمونه ایم ...

...

    ...

       ...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

4 PM

همیشه انقدر ساده نرو لااقل نگاهی به پشت سرت کن

 

شاید کسی پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد

می زند ..... و تو هرگز او را ندیده ای .....

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

4 PM

هنگامی که مجردی هرکی بهت میرسه میگه:

 

تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟

 

وقتی ازدواج کردی هرکی بهت میرسه میپرسه:

تو که همه چی داشتی واسه چی ازدواج کردی!

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

یک داستان اموزنده

3 PM


پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟

 

 

پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم،

 

 

 اما مهمتر از آنچه می نويسم، مدادی است که با آن می نويسم!

 

 

 می خواهم وقتی بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوی.

 

 

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصی در آن نديد:
- اما اين هم مثل بقيه مداد هايی است که ديده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی،

 

 

 در اين مداد پنج صفت هست که اگر

 

 

 به دست بياوری برای تمام عمر به آرامش مي رسی؛

 

 

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی،

 

 

 اما هرگز نبايد فراموش کنی که دستی وجود دارد که

 

 

 هر حرکت تو را هدايت مي کند.

 

 

اين دست، خداست که هميشه تو را در مسير اراده اش حرکت می دهد.

 

 

صفت دوم: بايد گاهی از آنچه می نويسي دست بکشی

 

 

 و از مداد تراش استفاده کنی. اين باعث می شود مداد کمی رنج بکشد

 

 

 اما آخر کار، نوکش تيزتر مي شود و اثری که از خود به جای می گذارد

 

 

 ظريف تر و باريک تر.

 

 

 پس بدان که بايد رنج هايی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

 

صفت سوم: مداد هميشه اجازه می دهد براي پاک کردن يک اشتباه،

 

 

 از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدی نيست.

 

 

 در واقع برای اينکه خودت را در مسير درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.

 

 

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجی مداد مهم نيست،

 

 

 زغالی اهميت دارد که داخل چوب است.

 

 

 پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

 

 

و سر انجام پنجمين صفت مداد:

 

 

 هميشه اثری از خود به جای مي گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی،

 

 

ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی،

 

هشيار باشی وبدانی چه می کنی.

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

شب دلتنگی...

1 PM

وقتی در ایوان دلتنگی هایت مینشینی...

 

وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر میشوی ....

 

وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت

 

به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد ....

 

کسی هست که میشود به او پناه برد..

کسی که شب دلتنگی را با او میتوان قسمت کر....


♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

1 PM

 


 


از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،

با دستهایم چشمانم را محو می کنم

تا نبینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،

دستانم را کمی کنار می زنم

و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ،

چیز زیادی نیست                                    

و از من نیز چیزی نمانده است

جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم

که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟

و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ،

چقدر بی کس و تنها ماندی

جواب صفحه های سفیدت را چه دهم

 

که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم...

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 20 / 11 / 1390به قلم: Darya

9 PM

پیامك های زیبا و عشقی جالب..

پیامك های زیبا و عشقی|http://parsnaz.ir/news_cats_8.html


کابوس نبودی که رهایت بکنم / از خاطره عشق جدایت بکنم

آنقدر عزیزی که دلم می خواهد / هر چیز که دارم فدایت بکنم

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


ای کاش نگاه خسته را خوابی بود / یا در شب بی ستاره مهتابی بود

ما مثل دو کاج دور از هم هستیم / ای کاش که بین من و تو تابی بود

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

می سپارم به نسیم ، بوسه از جنس بلور / دل من تنگ تو باز ، باد در حال عبور

بوی چشمان تو را میرساند به مشام / می دهد آرامش ، به دل نا آرام

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد

یا باید خانه مان را عوض کنم

یا پستچی را !

تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

دور شدم از تو دلم شور زد / ساز دلم نغمه ی ناجور زد
آه از آن چشم که با یک نظر / بال و پرم را گره کور زد !

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


هیچ می دانی؟
من دلیل شادی های تو بوده ام نه شریک آن
و شریک غم های تو نه دلیل آن

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


آموخته ام اگر کسی یادم نکرد یادش کنم ، شاید او تنهاتر از من باشد !!

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

رفیق هر شب و هر روزی دل / غمت تا بوده ، بوده روزی دل
بگردان گوشه ی چشمی و بنگر / چه حالی دارد آتش سوزی دل

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

کاش بودم درختی در میان قلب تو ، تا وجودم ریشه می کرد از محبت های تو

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


کاش دهخدا می دانست
دلتنگی ... اشک .... فاصله .... بی وفایی....
تعریفش فقط دو حرف است
"تـــو"

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


چه کرده ای تو با دلم که نبض من صدای توست ؟
چه کرده ای تو با سرم که فکر من هوای توست ؟

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

واحد اندازه گیریِ فاصله " مــتــر " نیست ؛
" اشـــــــــــتـــیــــاق " است ..
مشتاقش که باشی ، حتی یک قـدم هم فاصله ای دور است .!.

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


بوی نفسهای لبت جان و دلم وا می کند / اما نمی دانم چرا امروز و فردا می کند
با بودنت کنار من ، غم های عالم می رود / فکر تو در این قلب من هر لحظه غوغا می کند

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

حسادت نکن! ... این که بعد از تو بغل گرفته ام ...
زانوی غـَم اســت

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


از حساب و کتاب بازار عشق
هیچ گاه سر در نیاوردم !
و هنوز نمی دانم چگونه می شود
هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی
من بدهکارت می شوم ؟

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

تو به احساست بیاموز نفس نکشد
هوای دل ها آلودست اینجا
فاصله یک عشق تا عشق بعدی
یک نخ سیگار است . . . !

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


عشق را با فکر تو معنا کنم / با حضورت قلب خود زیبا کنم
گرچه آبی در دلم جاری نبوده / دشت دل با بارش مهر تو دریا می کنم

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

من حسرت دیدار تو دارم به که گویم / از بهر تو من ابر بهارم به که گویم
غیر از تو کسی را به خدا دوست ندارم / از نرگس چشم تو خمارم به که گویم

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

به سلامتی هرکس که دلش از یکی خونه!
به سلامتی هرکس که دلش از یکی دوره!
به سلامتی اون کسی که دردامو میدونه!
به سلامتی اون کسی که میدونه ولی همیشه ساکت می مونه!

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


آیینه های اتاق به شوق در آغوش کشیدن تو قد کشیده اند،حق دارند !
که تصویر من ِ بی تو را هر بار پیرتر از پیش به رُخم می کشند...

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

آهای همیشگی ترینم
تمام فعلهای ماضیم را ببر
چه در گذر باشی چه نباشی
برای من
استمراری خواهی بود
....من هر لحظه تو را صرف میکنم..

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

برایت آرزو میکنم بهترین هایی را که هیچ کس برایم آرزو نکرد

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خندیدن، خوب است . قهقهه، عالی است
گریستن، آدم را آرام می کند
اما...
لعنت بر بغض

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

چو کَس با زبان دلم آشنا نیست / چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر / که از یاد یاران فراموش باشم

 



 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


چیزیم نیست خرد و خمیرم فقط همین / کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز / در عمق چشمهای تو گیرم فقط همین

 

 


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

از چهار راه قلبم عبور کردی و هیچ به چراغ قلبم توجه نکردی
اما بدان پلیس قلبم تو را تعقیب خواهد کرد
و برگه ی دوستت دارم را زیر برف پاکن دلت خواهد گذاشت !

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
شنبه 18 / 11 / 1390به قلم: Darya

طالع بینی و روانشناسی رنگ چشم ها

9 PM


طالع بینی و روانشناسی رنگ چشم ها
شناخت شخصیت افراد‌ از روی رنگ چشم، گزینه جد‌ید‌ی است که د‌ر روابط انسانی بی‌تاثیر نبود‌ه و چنانچه د‌رست به کار رود‌، مشکلات زیاد‌ی را حل خواهد‌ کرد‌. مطلب زیر که توسط یکی از انجمن‌های اینترنتی عربی منتشر شد‌ه است، به بررسی انواع رنگ چشم و شخصیت د‌ارند‌گان آن می‌پرد‌ازد‌.

● رنگ چشم سبز
رنگ چشم سبز، نشان د‌هند‌ه آن است که صاحبان آن، شخصیتی قوی و اراد‌ه‌ای بالا د‌ارند‌. د‌ر تصمیم‌گیری‌ها، خیلی محکم عمل می‌کنند‌ و تا حد‌ی خود‌ رای و مغرور نیز هستند‌. این افراد‌، اعتماد‌ به نفس بالایی د‌ارند‌ و تا آخرین توان خود‌ به د‌یگران کمک می‌کنند‌.

رنگ چشم آبی
د‌ارند‌گان چشم‌های آبی، د‌ارای نگاهی عمیق هستند‌ و شخصیتی حساس د‌ارند‌. این افراد‌ به راحتی فکر و نظر خود‌ را به د‌یگران تحمیل می‌کنند‌.

● رنگ چشم مشکی
صاحبان چشمان مشکی، انسان‌هایی رویایی هستند‌ که د‌ر فضای شاعرانه‌ای زند‌گی می‌کنند‌ و همچنین بسیار د‌ست و د‌ل باز هستند‌. بسیار سعی می‌کنند‌ با هر چه د‌ارند‌ به د‌یگران کمک کنند‌. این افراد‌ همچنین د‌ارای خلق و خوی اجتماعی و احساسات ظریف هستند‌.

● رنگ چشم قهوه‌ای
چشم قهوه‌ای، سمبل مهربانی و محبت است و هر چه تیره‌تر باشد‌ مهر و محبت صاحبش بیشتر است. چشم قهوه‌ای‌ها، بسیار خونسرد‌ند‌ و هرچه را که می‌خواهند‌ به راحتی تصاحب می‌کنند‌.

● رنگ چشم خاکستری
صاحبان چشم‌های خاکستری، د‌و د‌سته هستند‌. یا از شخصیتی آرام برخورد‌ارند‌ و یا شخصیتی عصبی و انقلابی د‌ارند‌، ولی د‌ر مجموع انسان‌هایی سرسخت و سنگین د‌ل هستند‌.

● رنگ چشم عسلی
با وجود‌ اینکه چشم ‌عسلی‌ها، انسان‌هایی خوش قلب هستند‌ ولی با د‌یگران صریح نیستند‌. این افراد‌ همیشه به د‌نبال د‌وست می‌گرد‌ند‌. چشم عسلی‌ها معمولاً از کود‌کی روی پای خود‌ می‌ایستند‌ و د‌وست ند‌ارند‌ به د‌یگران تکیه کنند‌.

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
شنبه 18 / 11 / 1390به قلم: Darya

اس ام اس های بوسه..(sms)

9 PM

اس ام اس های بوسه..(sms)

www.parsnaz.ir | اس ام اس های بوسه..(sms)

میخوام بیام کنار تو ، تا یه کمی لوست کنم
اگه کسی اونجا نبود ، یواشکی بوست کنم !
.
.
.



سلام
یه چیز میگم بگو باشه
یه ماچ میدی دلم وا شه !؟
.
.
.
نیست در این گفته من سوسه ای / گر تو به من قرض دهی بوسه ای
بوسه ای دیگر سر آن مینهم / لحظه دیگر به تو پس میدهم !
.
.
.
من مست غم عشقم با خنده خمارم کن ، صیاد اگر هستی با بوسه شکارم کن . . .
.
.
.
اتل متل یه فانوس / فرستادم برات بوس
گرفتی بگو آره / نشد بگو دوباره !
.
.
.
عشق تو وسط قلبمه ، درست همینجا ، همین تو
یه بوسه بده واسه مریض میخوام ، آخه بوسه هات داره حکم دارو !
.
.
.
عزیزم
پرده چشماتو آروم میکشم روی چشات
بوسه دوستت دارم رو میگیرم از گونه هات
شب به خیر احساس من . . .
.
.
.
اگر نیمه شبی در آغوش من افتی / آنقدر بوسه بر لبهایت زنم که از نفس افتی !
.
.
.
میخوام بیام کنار تو ، تا یه کمی لوست کنم
اگه کسی اونجا نبود ، یواشکی بوست کنم !
.
.
.
ترنم باران را نصار چشمانت میکنم نازنینم ، تا شبنمی شود بر سرخی گونه هایت
و داغی بوسه ام را به پیشانی ات به یادگار میگذارم و دست نوازشم را به موهایت
هدیه میکنم ، که تا عمر داری مرا از خاطر نبری . . .
.
.
.
رفتم به نزد طبیب ز شدت طب
? بوسه نوشت ز گوشه لب
? تا صبح
? تا ظهر
و ? تا شب!
.
.
.
مانده بر لبان من داغ بوسه های تو
رفتی و بجا مانده آتشی به جای تو
.
.
.
تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه
هدیه ای برای تو . . .
دوستت دارم
.
.
.
گلی از شاخه هاچیدم برایت / زدم بوسه به یادت بی نهایت
اگر قاتل تو را کشت ای قناری / بگو آخر ، که گیرد خونبهایت !
.
.
.
بوسه یعنی لذت دلدادگی / لذت از شب لذت از دیوانگی
بوسه آغازی برای ما شدن / لحظه ای با دلبری تنها شدن
بوسه آتش می زند بر جسم و جان / بوسه یعنی عشق من با من بمان . . .
.
.
.
کاش میشد بوسه ها را قاب کرد / مثل نامه سوی هم پرتاب کرد
کاش میشد عشق را تقسیم کرد / مثل تک شاخه گلی تقدیم کرد
.
.
.
سلام یه زحمت واست داشتم
هروقت از جلو آینه رد شدی ، این دوست منم ببوس !
.
.
.
شبی پر کن از بوسه ها ساغرم / به نرمی بیا همچو جان در برم
تنم را بسوزان در آغوش خوش / که فردا نیابند خاکسترم . . .
.
.
.
میفرستم این پیامک را به دوست / ای پیامک صورت او را ببوس
.
.
.
بازم شادی و بوسه / تو هر لحظه و ساعت
هیچ وقت کهنه نمی شه / دوستت دارم کثافت!
.
.
.
ناز آن چشمی که سویش مال ماست
ناز آن رویی که بوسش مال ماست !
.
.
.
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر باز از این گونه خطاها نکنم
بوسه دادی و چو برخواست لبت از لب من
توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم !
.
.
.
با گوشیت چیکار کردی ؟ هرچی زنگ میزنم میگه
مشترک مورد نظر خوشگله !
بوسیدنش مشکله !
.
.
.
انواع بوس:
بوس لب:عاشق بودن
بوس گردن:نیاز داشتن
بوس صورت:دوست داشتن
بوس بازو:شوخی کردن
بوس پیشانی:آرامش دادن
تو کدومشو به من میدی !!!؟
.
.
.
++-_+++<( )>
تا سیاره اورانوس ، یه آتلانتیس پر از بوس
واسه شیرین ترین دوست !
.
.
.
گرمترین بوسه ها را نصیب کسی کن که در سرد ترین لحظه ها به یاد توست . . .
.
.
.
او شراب بوسه می خواهد ز من / من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من / طالبم آن لذت جاوید را . . .
.
.
.
به امید نگاهت ایستادن / به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است / دهان کوچکت را بوسه دادن . . .
.
.
.
بوسه ابتکاریست از طبیعت ، برای زمانیکه احساس در کلام نمی گنجد . . .
میبوسمت
.
.
.
لبخند تو طلوع و بوسه ی تو غروب منه
ممنونم بخاطر اینکه بهترین و شگرف ترین دوست و همدم منی . . .
.
.
.
بوسه ام را می گذارم پشت در / قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن / هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟ / آمدم , حالا تو با من آشتی ؟
.
.
.
بوسه هایت انار را می ترکاند ، نفس هایت سیب را می رساند ، آغوشت ابر را می باراند
پاییزترینی تو !
.
.
.
می بوسیمت سه تایی من و غم و تنهایی / امان از این جدایی دلتنگتم خدایی . . .
.
.
.
بوسه یعنی لذت دلدادگی / لذت از شب لذت از دیوانگی
بوسه آغازی برای ما شدن / لحظه ای با دلبری تنها شدن
بوسه آتش می زند بر جسم و جان / بوسه یعنی عشق من با من بمان . . .

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
برچسب‌ها: اس ام اس های بوسه بوس اس ام اس های عاشقانه,
شنبه 18 / 11 / 1390به قلم: Darya

7 PM

 

گریه شاید زبان ضعف باشد
 شاید خیلی کودکانه.........
 شاید بی غرور.........
 اما هر وقت گونه هایم خیس میشود
می فهمم
نه ضعیفم...
 نه یک کودکم ....
بلکه پر از احساسم.....
♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
چهار شنبه 17 / 11 / 1390به قلم: Darya

7 PM

*م_____________________هردادمیمیـــــــــــــــــرم*

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
چهار شنبه 17 / 11 / 1390به قلم: Darya

دعوت به نویسندگی دروبلاگ

8 PM

کسانی که ازوب ماخوششون اومده لطفامارامحبوب کنندواگرهم دوست

دارندمطالبی دروب یگذارنداعلام کنندتامن آن هاراجزونویسندگان وب قراربدم امافقط درصورتی که شماره موبایل،اسم،عکس"به دلخواه"،وایمیل خودشون روتوقسمت نظرات ذکرکنند.اگرهم کسی این رومیدونه که چه جوری میشه بازدیدوپیج رنک گوگل وب روبالابردواین وب درصفحات اول گوگل قراربگیره دریغ نکنن.

البته میتونیدباعضوشدن هم دراین وب مطلب ارسال کنید

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
سه شنبه 16 / 11 / 1390به قلم: Darya

4 PM

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

 

 

 

         دوستت‌دارم‌

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
سه شنبه 16 / 11 / 1390به قلم: Darya

3 PM

عشق                                         بيداد   من

باختن                  يعني                     لحظه                 عشق

جان                         سرزمين           يعني                           يعني

زندگي                                   پاک   عشق                                 ليلي و

قمار                                           من                                       مجنون

در                              عشق يعني ...           شدن

ساختن                                                                                 عشق

دل                                                                                   يعني

كلبه                                                                        وامق و

يعني                                                                   عذرا

عشق                                                           شدن

  من                                                عشق

 فرداي                                     يعني

  كودك                            مسجد

  يعني               الاقصي

عشق     من  

عشق                                         آميختن                                      افروختن

يعني                                به هم           عشق                              سوختن

چشمهاي                        يكجا                    يعني                          كردن

پر ز                 و غم                            دردهاي             گريه

خون/ درد                                                   بيشمار

  عشق                                   من   

    يعني                            الاسرار   

    كلبه                   مخزن  

         اسرار     يعني  

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
سه شنبه 16 / 11 / 1390به قلم: Darya

12 AM


یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم ...

امروز هم گذشت با مرور خاطرات دیروز ...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
سه شنبه 16 / 11 / 1390به قلم: Darya

6 PM

 


مَرا هیــ ــــــچ چیـــ ـــــــز عَذابـــــ نِمیــــــ ـــــدَهَد


جــــــــز اینــــــ ـکه:


هَمیشــ ـه

 

دانِستـــــ ـــه خَطـــ ـــا کَــــــــــ ـــــردَم


نَـــ ـدانِســــ ـــته آلـــــ ـــوده شُــ ـــدَم


نَشــ ـــناخته
وابَسـ ـــــته شُـ ــدَم


وَ نَخواسـ ــته رانده شُـ ــدَم...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
سه شنبه 9 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان لیلی مجنون/نیمه طنز/

7 PM

میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر

کنار فلان باغ می بینمت.

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست. نیمه شب لیلی اومد و

وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مجنون و

رفت. مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم.

افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! وقتی جریان را

شنید باخوشحالی گفت: این که عالیه! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول اینکه:

خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و

دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و

بخوری!

مجنون با ناراحتی سری تکان داد و گفت:نه! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت

نمی برد! تو رو چه به عاشقی؟

بهتره بری گردو بازی کنی...!



♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
برچسب‌ها: داستان های لیلی ومجنون لیلی ومجنون داستان لیلی ومجنون,
دو شنبه 8 / 11 / 1390به قلم: Darya

عاشـــ♥ــقتم عزیزم

7 PM


برای تو زندگی میکنم ، به عشــ♥ــق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم

تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود...
 
عشــ♥ــق تو ، حضور تو، به من نفـــس میدهد هوای بودنت

این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ،
 
نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم

تو در قلــ♥ــبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی...

همین که احساس کنم تو را دارم ، قلــ♥ــبم تند تند میتپد ،

به عشــ♥ــق تو میگذرد روزهای زندگی ام...

به عشــ♥ــق تو می تابد خورشید زندگی ام ،
 
به عشــ♥ــق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام

و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم....

به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ،

به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است

بودنم به عشــ♥ــق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشــ♥ــق این انتظار است

در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام

خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار

تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ،

تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم
 
نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ،

بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم....
 
نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ،

تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ،

نمیگویم تنها تو در قلــ♥ــبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلــ♥ــبمی...

قلــ♥ــبی که تنها تپشهایش برای تــــــــــــو است ،

زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشــ♥ــق بودن تـــــو است !

608



 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
دو شنبه 8 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان عاشقانه

7 PM

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت

بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری

ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود

خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار

بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

 

بقیه داستان در ادامه مطلبه حتما بخونید

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...

ادامه مطلب

دو شنبه 8 / 11 / 1390به قلم: Darya

همیشه باش عشـــ❤ـــــق من

9 PM

 

همیشه باش عشـــ❤ـــــق من 

 

همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، نمیتوانم سختی های دنیا را

 

بی تو روی دوش بکشم!

 

 

همیشه باش که بدجور نیاز دارم به تو ،

 

 

باز هم محبتی به قلـــ❤ــبم کن که زندگی ام را مدیونم به تو

 

 

تو آمدی و عشـ❤ـق را دوباره پیدا کردم ،

 

 

آن عشـ❤ـق بی معنا برایم بامعنا شد و همین شد که قلــ❤ـبم دوباره جان گرفت...

 

 

بمان و یاری کن مرا ، تا پایان این راه همراهی کن مرا،

 

 

نگذار تنها بمانم ، نگذار در این راه بی همسفر باقی بمانم

 

 

بیا و در حق دلم عاشـ❤ـقی کن ، بیا و برای یک بار هم که شده

 

 

عشـ❤ـق را آنطور که هست برایم معنی کن

 

 

بس که دلم دست این و آن افتاد کهنه شد ،

 

 

عمری از احساسم گذشت و پیر شد ،

 

 

دیگر نه طاقت دوباره شکستن را دارم ، نه حس دوباره ساختن را....

 

 

درک کن ، میترسم ، بس که دلم زیر پاهای بی محبت دیگران افتاد و له شد ،

 

 

زندگی برایم یک داستان بدون عشـ❤ـق شد ....

 

 

تو آمدی و باز هم فکرم درگیر شد ،

 

 

دلم به لرزه افتاد و لحظات با تــو بودن نفسگیر شد

 

 

به خدا دیگر طاقت ندارم ، بس که شکسته ام دیگر جایی برای غمهای تازه ندارم ،

 

 

بس که خسته ام ،نفسی برای فرار از خستگی ندارم

 

 

دل بسته ام به تو و نگاهی کن به من ،شک نکن به احساسات قلب من ....

 

 

دستانم بگیر و آرامم کن ، با قلـ❤ـب شکسته ام مدارا کن ،

 

 

اینک که با توام ، اینک که دلم را به دریای دلت زدم و محو امواج توام ،

 

 

مرا با دستهای خودت غرق نکن....

 

 

همیشه باش که بی تــو عذاب میکشم ، امروز از ته دل  با من باش،

 

که بی تو همان تنها و دلشکسته دیروز میشوم

606

 

 

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

در پناه آغوشـت

9 PM

 

در پناه آغوشـت

آرام باش ،ما تا همیشه مال همیم ، همیشه عاشـ❤ـق و یار همیم

 

 

آرام باش عشـ❤ـق من ، تو تا ابد در قلـ❤ـبمی ، تو همه ی وجودمی

 

بیا در آغوشم ، جایی که همیشه آرزویش را داشتی ،

 

 

جایی که برایت سرچشمه آرامش است

 

 

آغوشم را باز کرده ام برایت ، تشنه ام برای بوسیدن لبهایت

 

 

بگذار لبهایت را بر روی لبانم ،

 

 

حرفی نمیزنم تا سکوت باشد بین من و تــو و قلـ❤ـب مهربانت

 

 

خیره به چشمان تــو ، پلک نمیزنم تا لحظه ای از دست نرود تصویر نگاه زیبای تــو

 

 

دستم درون دستهایت ، یک لحظه رها نمیشود تا نرود حتی یک ذره از گرمای دستان لطیف تو

 

 

محکم فشرده ام تــو را در آغوشم ، آرزو میکنم لحظه مرگم همینجا باشد ،

 

 

همین آغوش مهربانت

 

 

چه گرمایی دارد تنت عشق من ، رها نمیکنم تــو را تا همیشه باشی در کنار قلـ❤ـب من

 

 

قلـ❤ـب تو میتپد و قلـ❤ـب من با تپشهای قلبت شاد است ، هر تپشش فریاد عشـ❤ـق و پر از نیاز است

 

 

آرامم ، میدانم اینک کجا هستم ، همانجایی که همیشه آرزویش را داشتم ،

 

 

همانجایی که انتظارش را میکشیدم و هر زمان خوابش را میدیدم آن خواب  برایم یک رویای شیرین بود....

 

 

در آغوش عشـ❤ـق ، بی خیال همه چیز ،

 

 

نه میدانم زمان چگونه میگذرد و نه میدانم در چه حالی ام

 

 

تنها میدانم حالم از این بهتر نمیشود ، دنیای من از این عاشقانه تر نمیشود

 

 

گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت

 

 

عشـ❤ـق است که اینک من و تو را به این حال و روز انداخته ،

 

 

عشـ❤ـق است که اینک ما را به عالمی دیگر برده ،

 

 

عشـ❤ـق است که من و تو را نمیتواند از هم جدا کند هیچگاه

 

خیلی آرامم ، از اینکه در آغوشمی خوشحالم

 

 

 

 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان عشق

9 PM

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست ازهمسرش جدا بشه.منصور با خودشزمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما

يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.ژاله و منصور

8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند. آنها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند

ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله،پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده

بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد.

منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريدمنصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود

و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد.

منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد یه آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.

منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد

ژاله با ديدن منصور با صدای بلند گفت:خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي

ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي؟ ژاله

هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم

حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد

.از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و

این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر

دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت. منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد

وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست

مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه

به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد

ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو

و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل،شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم

واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد

ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد

وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره

ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود

و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد. منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد

ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر منصور

آتش بيار معركه بودند ومنصور را براي طلاق تحریک می کردند.

منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش

.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام

بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت:

ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت

و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد

و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم.

مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت

روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. بعد ازچند روز ژاله و منصور

جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به

دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم

جدا شده بودند.منصور به درختي تكيه داد و سيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد

به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري

ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت

.و منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد . ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد

منصو گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده منصور با فرياد گفت

من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي. .منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد

و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت ب

ه طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم

. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رهاكنه منصور

رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد

دكتر ازش قضيه رو جويا شد.
وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد

 دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد

و گفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود

 ولي از یک ماه پيش يواش يواش

 قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد

و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.

همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم

براي بهبوديشم توضيحي نداريم.

سلامتي اون يه معجزه بود.

منصور ميون حرف دكتر پريد گفت

 پس چرا به من چيزي نگفت.

دكتر گفت: اون مي خواست

روز تولدتون موضوع رو به شما بگه.

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد

و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.



♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان عاشقانه و رمانتیك پسر و دختر دانشجو

9 PM


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش

رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم

اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من

باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه

باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده

بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما

اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم

که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی

کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و

سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش

رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد

دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه

بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران

تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون

نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من

میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ..

. نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)

8 PM

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و

گفت ممنونم.


تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من

هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگ

ه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید

استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:


سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری

كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

8 PM

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

جدیدترین پیامک های عاشقانه

6 PM

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

 راهی دورترین گوشه دنیا بشوی

 من و تو مثل دوتا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی . . .

.

.

.

به ادامه مطلب برید

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...

ادامه مطلب

یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

6 PM

سلااااااااام گلا.

حتمامنوواسه برترین وبلاگ ماه محبوب کنیدوبهم امتیازبدیداااااوگرنه دیگه وبوآپ نمیکنم


.

.

.

.

شوخی کردم باباولی امتیازروبدید

اونایی که ازاین وب کپی میکنن:نه پرابلم

فقط این وبم هم مخصوص زبان انگلیسیه.خواستیدسربزنیدونظربذارید

بببببببعدراستی چراعضونمیشید؟اگه به مطالب عاشقونه علاقه داریدعضوشیدتابتونیدمطلب بذارید

فعلابووووووووووووووووووس

بابااااااااااااااااااای

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

سخت ترين دوراهـي

1 PM

سخت ترين دوراهـي :

دو راهي بين فراموش كردن و انتظار است.

گاهي كامل فراموش ميكني

و بعد ميبيني كه بايد منتظر مي ماندي.

و گاهي آنقدر منتظر مي ماني كه

ميفهمي زودتر از اينها بايد فراموش مي كردي.....!

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

8 PM

 

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم . من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی . ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم . تو هم از غصه دور خودت پیله بستی ... حالا دومین باره که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل ، تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده . از هر چی سیبه منتنفرم ...

منبع

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

عكس‌ خدا در اشك‌ عاشق

7 PM

عكس‌ خدا در اشك‌ عاشق‌
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ، خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ، راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ، هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور كرد و گذشت ، قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .
قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ، قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ، طعم‌ دریا شدن‌ را اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟
خدا گفت:  هست.
قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ، بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ، اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ، آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ، قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ، خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

7 PM

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

عشق یعنی

6 PM

 

 عشق یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی محبت و سوز و گداز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی نغمه ای از روی ناز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی یک ترنم از یه یار
عشق یعنی سبزی باغ و بهار
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن
عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی یک تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی
عشق یعنی بندگ آزادگی

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

دست خودم نیست

6 PM

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

چکه های خاطره

5 PM

 

  

 

چکه های خاطره

 

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

 

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

 

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

 

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

 

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

 

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

 

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

 

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

 

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

دوستت دارم

3 PM

1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان، پیش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزی 40 بار برای خودت تکرار کردی. 30 بار آنرا آموختی و پس از 20 ساعت، 10 بار از تو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقیقه جواب دادی. 4 مرتبه تو را در 3 جای مختلف دعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتی: دوستت دارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان دیوانگی وعشق

12 AM

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

12 AM

بچه هاحتماداستان تنهاراه رسیدن روبخونید.خیلی گریه داره

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

آرام نمیگیرد قلبم

12 AM


 

آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی
میمیرد دل عاشقم اگر نمانی
تو خودت میدانی،
میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی
بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو
نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم
دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم
تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا
میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت
همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم
آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را
بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را
بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است
در حسرت از دور دیدنت!
آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری…
این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟
چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟
آرام نمیگیرد قلبم…

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

تنهاراه رسیدن

12 AM

 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
 
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 
 
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
 
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
 
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

افسون يك نگاه

7 PM


بايد دچار بود.

 

دچار يعني چه ؟

 

دچار يعني عاشق.

 

هميشه فاصله اي هست .

 

دچار بايد بود

 

وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف

 

حرام خواهد شد .

 

و عشق

 

سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست

 

و عشق

 

صداي فاصله هاست

 

صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند

 

نه صداي فاصله هايي كه  مثل نقره تميزند

 

هميشه عاشق تنهاست

 

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست

و او وثانيه ها مي روند آن طرف روز

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

متن اهنگ بی اعتمادم کن ازشادمهرعقیلی

7 PM

بي اعتمادم كن به همه ي دنيا اينكه با من باش

كناره من تنها ، كناره من تنها ، كناره من تنها

از اولين جملت فهميده بودم زود ، عشقاي قبل از تو سوء تفاهم بود

اونقدر ميخوامت همه باهات بد شن ، باحسرت هر روز از كنار ما رد شن

حالم عوض ميشه حرف تو كه باشه ، اسم تو بارونه ، عطر تو همراشه

اون گوشه از قلبم كه مال هيچكس نيست ، كي با تو  آروم شد اصلا مشخص نيست

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

يك داستان غمگين مربوط به جبهه

7 PM

گل را به طرف پدر دراز كرده بود.

_ بابا جون بگير!

_پدر به فرزندش نگاه مي كرد و گريه مي كرد .تعجب كرده بودم. نمي دانستم چرا گل

 را نمي گيرد.

…….

پرستار ملحفه را كنار زد . دو دست و دو پاي پدر قطع شده بود.كودك هنوز دسته گل

را به سمت پدر گرفته بود!

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

3 PM


دفترم لبریز شده از احساسات

روز و شب شکر میکنم او را که تو را به من داد

عطر شعری که به عشقت نوشته ام فضای اتاقم را پیچیده

فکر کنم آسمان دیشب آخرین حرفم به تو ، را شنیده

که اینگونه ستاره باران کرده احساسات مرا

فدای آن کسی شوم که به این حال و روز انداخته مرا

فدای تو ، عزیزم نگفتی من بیشتر دوستت دارم یا تو ؟

گفتی تو مرا بیشتر دوست داری

پس هنوز مانده تا باور کنی یک دیوانه را در قلبت داری

از دلتنگی تو ، اشک میریزد آرام آرام این دلم

خیالی نیست ، عاشقی دیگر همین است گلم

تو باش ، این اشکهایم فدای تو ، بی قراریها

انتظار و سختی هایم به عشق یک لحظه در آغوش گرفتن تو

به عشق یک لحظه دیدنت میگذرانم سالها را

کسی چه میداند احساس درون قلب ما را

کسی چه میداند عشق ما چیست

یا

آن عاشقی که از عشق میمیرد هیچکس جز من و تو نیست !

هوا ، همان هواییست که تو  دوست داری

دلتنگی دیگر معنا ندارد وقتی که همدیگر را در قلب هم داریم

آن گلی که آورده بودی برایم ، روبروی من است ، در کنار پنجره اتاقم

من که هر روز تو را میبینم کنار پنجره اتاقم

گل من ایستاده است در مقابل چشمانم

عطر تو  عاشقانه پیچیده اینجا

احساس آرامش میکنم وقتی تو را میبینم ، تو در کنارمی ، در کنار پنجره ، همینجا 

خیلی دوستدارم عزیزم 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

2 PM

در اوج عشق

هیچگاه مثل آن لحظه آرام نبودم آنگاه که تو را در آغوش  گرفتم
 
زیباترین و پر احساس ترین لحظه زندگی ام بود

لحظه ای که من و تو با هم به اوج عشق رسیدیم !

لحظه ای که احساس کردم تو تنهای تنها برای من می باشی !
 
لحظه ای که احساس کردم اینک یک اسیری در قلب مهربان تو می باشم
 
آن لحظه احساس میکردم که یک عاشق واقعی هستم ، عاشقی که مدتها بود
 
 انتظار چنین عشقی را می کشید
 
آنگاه که بر لبان تو بوسه زدم تلخی های زندگی همه از یادم رفتند و طعم شیرین
 
 زندگی و عشق را در کنار تو چشیدم !

هیچ لحظه ای در زندگی ام مثل لحظه در آغوش گرفتنت و بوسیدن از

 آن لبان سرخت
برایم زیبا نبود !

با افتخار تو را در آغوش خویش بردم و با غرور بر لبانت بوسه زدم و با احساس

 آرامش عشق به تو گفتم عزیزم خیلی دوستت دارم

سرت را بر روی شانه هایم گذاشتی و درد دلهای عاشقانه ات را در گوشم زمزمه

میکردی و من تنها نشسته بودم و به درد دلهای عاشقانه ات گوش میکردم

آن لحظه مانند پرنده ای بودم که در اوج آسمان آبی در حال پرواز است

مانند امواج دریایی بودم که ساحل عشق را در آغوش خود میگیرد

تو را برای خودت میخواهم ، نه برای نیاز خویش !

تو را برای وجود پر مهرت ، قلب عاشقت ، پاکی و صداقتت ، یکرنگی و یکدلی ات

مهربانی ات ، نجیب بودنت
 
 و

آن حرفهای عاشقانه ات میخواهم
 
هیچگاه مثل لحظه ای که در کنار تو هستم شاد نیستم !

لحظه های در کنار تو نبودن لحظه های سرد و بی حوصله ای است
 
همیشه به انتظار آن نشسته ام که دیدار با تو دوباره فرا رسد !
 
عزیزم بیشتر از همه کس دوستت دارم ، و زندگی را با تا خوشبخت میبینم

در آغوش تو بودن یعنی به اوج عشق رسیدن

بوسه هات خیلی شیرینه

دوستدارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya