از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،
با دستهایم چشمانم را محو می کنم
تا نبینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،
دستانم را کمی کنار می زنم
و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ،
چیز زیادی نیست
و از من نیز چیزی نمانده است
جز آیینه زلالی که از آن گله دارم
که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟
و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ،
چقدر بی کس و تنها ماندی
جواب صفحه های سفیدت را چه دهم
که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم...
نظرات شما عزیزان: