پزشک حکیم ، راز بیماری و رنجوری کنیزک را برای شاه بیان کرد. شاه چاره ی کار را از او پرسید. پزشک به او گفت : « تو آن همه زر و سیم و ثروتی را که داری در این راه بریز و زرگر سمرقندی را به اینجا بیاور ، تا چاره ی کار را بسازم » شاه برای آوردن زرگر سمرقندی ، خرج زیاد کرد و زرگر نیز فریب زرق و برق شاه را خورد و نزد شاه آمد و زرگر مخصوص شاه گردید و در دربار شاه ، بسیار به او احترام میگذاشتند ، تا اینکه پزشک به شاه گفت : « این کنیزک را به زرگر ببخش و همسر او گردان !» شاه همین کار را کرد. کنیزک به آغوش وصال معشوق خود رسید و پس از شش ماه ، سلامتی خود را بازیافت. سپس آن پزشک که نیرنگبازی بدسیرت شده بود ، شربتی کشنده ساخت و به زرگر داد و زرگر ، مسموم و رنجور و زردچهره گردید ، به گونهای که دل از عشق کنیز برداشت و کمکم کنیز نیز ، نسبت به او بیمیل شد. آری : عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود ، عاقبت ننگی بود دشمن طاووس آمد پر او ای بسا شه را بکشته فر او گفتک من آن آهوم کز ناف من ریخت آن صیاد خون صاف من این جهان کوهست و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا گرچه دیوار افکند سایه دراز باز گردد سوی او ، آن سایه باز به این ترتیب ، کنیزک از عشق سطحی خود که عشق رنگ و ننگ بود جدا گردید. او سلامتی خود را باز یافت. شاه نیز از غم کنیز آسوده شد. از طرف دیگر، زرگر نیز به مکافات فریبندگی زرق و برق دنیا رسید.
نظرات شما عزیزان: